آدميان در بدو تولد با يکديگر تفاوت چنداني ندارند. يک کودک در هر جاي دنيا که متولد شود اشتراکات بسياري با کودکان ديگر دارد. هر فردي از آغاز طفوليت همان طريقه هايي را بر مي گزيند که فرهنگ جامعه او ايجاب مي کند. به بيان ديگر انسان ناگذير است که خود مختاري سائق هاي زيستي را با قيدها، آداب و رسوم و خواستهاي فرهنگ جامعه خويش به مهار بکشد تا بتواند به عنوان يک عضو سالم و مورد قبول جمع در جامعه زندگي کند. زيرا کجروي از موازين فرهنگي مستوجب عقوبت است.
هنگامي که انگيزه هاي رواني و تظاهرات سائق هاي زيستي طفل با ارزشها و موازين فرهنگي جامعه انطباق يافت، شخصيت او شکل گرفته است. به بيان ديگر شخصيت متعادل وقتي حاصل مي آيد که کشش هاي شخصي با انتظارات جمعي توافق يافته باشد. هر فرهنگي ويژگي هاي خاص خود را دارد و اين ويژگي ها بر شکل گيري شخصيت کاربران فرهنگي تاثير دارد (مثلا انگليسي ها خونسردند و امريکايي ها متعهد، ژا پني ها پرتلاش و اسکاتلندي ها خسيس و فرانسوي ها رمانتيک و ايراني ها بدبين). در يک فرهنگ مادر توجه زيادي به کودک مي کند، به روش صحيحي کودک را از شير مي گيرد، در تميز داشتن او دقت مي کند، کودک ازحمايت و توجه خاصي بر خوردار است و ... و در فرهنگ ديگر کودک به روشهاي خشن از شير گرفته مي شود، مادر در تميز کردن کودک دقت نمي کند. حال اگر توجه داشته باشيم که در دنيا هيچ فرهنگي مانند فرهنگ ديگر نيست و به تعداد اقوام و جامعه هاي مختلف فرهنگ هاي متفاوت وجود دارد، متوجه مي شويم که به تعداد فرهنگ ها، روش هاي پرورش اطفال و بالنتيجه شخصيت هاي متفاوت داريم. مسئله مهمي که در رابطه فرهنگ و شخصيت مطرح است اين است که: تاثير فرهنگ در تکوين شخصيت تا چه حد است؟ و شخصيت تا چه اندازه در چگونگي فرهنگ تاثير مي گذارد؟ و بالاخره تاثيرات متقابل فرهنگ و شخصيت چگونه است؟ آيا مي توان يک شخصيت اساسي را که مبين شخصيت هاي افراد يک جامعه است براي هر فرهنگي معين کرد؟ برا ي پاسخ دادن به اين سوال بايد دست به تحقيقي تطبيقي بزنيم.
تحقيقات خانم مارگارت ميد انسان شناس امريکايي در نوع خود جالب توجه است. ميد با مشاهده بحران هاي دوره نوجواني در بين دختران امريکا اين مساله را مطرح مي کند: علل بحران هاي يي که به هنگام نوجواني روي مي دهد چيست؟ آيا اين بحران ها ريشه رواني دارد يا منشا آنها اجتماعي است؟ براي اين منظور دست به مطالعاتي تطبيقي زد. ميد نشان داد که بسياري از مسائل و مشکلات رواني خاص يک فرهنگ هستند و در برخي فرهنگ هاي ديگر يافت نمي شوند. مثلا عقده عديپي که فرويد ذکر مي کند در فرهنگ هايي ديده مي شود که خانواده هسته اي است و ليبيدو کودک به شخص خاصي (مانند پدر) معطوف مي شود اما در فرهنگ هايي مانند قبايل ساموا اين چنين نيست. در اين قبايل طفل تا سنين 6 يا 7 سالگي در خانه مي ماند، خانواده گستره است و حدود 10 يا 12 نفر با هم در يک جا زندگي مي کنند. وجود افراد متعدد به غير از پدر و مادر در کنار طفل مانع از اين مي شود که الزاما پدر يا مادر مظهر قدرت و سانسور اجتماعي باشند و براي کودک تصويري از والدين ظالم ايجاد گردد. در ساموا بين تضاد هاي جنسي و قوانين اخلاقي مانند جامعه هاي غربي تضادي نيست و به همين دليل امراض رواني که نتيجه بحران هاي بلوغ در جامعه امريکا است، درساموا ديده نمي شود. ميد در تحقيق ديگري بوميان سه قبيله از گينه جديد را بررسي گرد و با اين بررسي نشان داد که اختلافات شخصيتي که مغرب زمين بين زن ومرد قائل مي شود فيزيولوژيک نيستند بلکه تحت تاثير تعليم و تربيتي است که زن ومرد از فرهنگ جامعه خود در يافت ميدارند.
خانم راث بنديکت انسان شناس امريکايي مي گويد: فرهنگ همان روانشناسي فرد است که با بعد زمان بر روي پرده سينما منعکس شود يا به بيان ديگر هر نمونه فرهنگي نموداري است از شخصيت مردمي که به آن فرهنگ تعلق دارند.
حال بپردازيم به اينکه فرهنگ و شخصيت چگونه برهم تاثير مي گذارند
انسان نياز ها و غرايزي دارد که بايد ارضا شود. اما رندگي اجتماعي امکان ارضا شدن تمامي اميال و غرايز انسان را فراهم نمي کند و بند هاي اجتماعي و اخلاقي اين اجازه را به افراد نمي دهند که هرگاه و در هر جايي تمايلات خود را ارضا کنند. کاردينر معتقد است از يک طرف احتياجات اوليه انسان از جمله شهوت، بايد ارضاي خود را با نهاد هاي اجتماعي و با موازين و ارزشهاي جامعه تطبيق دهد و از طرف ديگر هر گاه بعضي از اين اميال هرگز تجلي نکنند و يا به صورت مورد قبول جامعه ظاهر نشوند و يا به نحو سمبوليک ارضا نشوند، اين احتياجات وئ سائق ها با ابداع اساطير، افسانه ها، اشعار، موسيقي و خلاصه فرهنگ عامه به تدريج نهادهاي موجود در جامعه را تغيير مي دهند.
کاردينر بيان مي کند چون همه اطفال يک جامعه با نهاد هاي اوليه (مانند سازمان خانواده، شيوه هاي تريبيتي کودکان، نوع تشويق يا تنبيه، آيين هاي مربوط به غذا خوردن، تميز نگه داشتن کودک، کمبود يا وفور غذا، و...) مشابهي روبرو هستند همه آنها مشخصات مشابهي را در شخصيت خود خواهند داشت و آن شالوده شخصيت اساسي جامعه را تشکيل مي دهد. شخصيت اساسي در واقع شخصيت مشترک توده مردم يک جامعه را نشان مي دهد که در شرايط مشابه، دوره طفوليت را گذرانده اند. تغيير شخصيت اساسي در طي زمان بسيار جزئي و کند است. اگر عواملي بعد از دوران کودکي پيدا شود که با شرايط نا مناسب دوران طفوليت متفاوت باشد رفتار و نظر کم کم تغير مي کند ولي اگر چنين نشود عکس العمل هاي کودک به شکل عادت در آمده و ادامه پيدا خواهد کرد و در بزرگي منش و الگوي رفتاري وي را مشخص خواهد کرد. الگوي رفتاري که خود به خود نا خودآگاه است. اين تجربيات و نوع تربيت بالاخره نظام خاصي براي تظاهر خود پيدا مي کند ( نظام هايي چون: اساطير، داستانها، نهاد ها، ايدئولوژي ها و ....).
و اما یک سوال:
آيا مي توان گفت بحراني که جوانان امروزي در کشورهاي صنعتي با آن رو برو هستند حاصل محيط نامناسب دوران جنگ جهاني دوم است؟ آيا مي توان گفت رزم آوران جنگ دوم جهاني همان کودکان محيط رعب، وحشت و گرسنگي جنگ جهاني اول بودند؟
هنگامي که انگيزه هاي رواني و تظاهرات سائق هاي زيستي طفل با ارزشها و موازين فرهنگي جامعه انطباق يافت، شخصيت او شکل گرفته است. به بيان ديگر شخصيت متعادل وقتي حاصل مي آيد که کشش هاي شخصي با انتظارات جمعي توافق يافته باشد. هر فرهنگي ويژگي هاي خاص خود را دارد و اين ويژگي ها بر شکل گيري شخصيت کاربران فرهنگي تاثير دارد (مثلا انگليسي ها خونسردند و امريکايي ها متعهد، ژا پني ها پرتلاش و اسکاتلندي ها خسيس و فرانسوي ها رمانتيک و ايراني ها بدبين). در يک فرهنگ مادر توجه زيادي به کودک مي کند، به روش صحيحي کودک را از شير مي گيرد، در تميز داشتن او دقت مي کند، کودک ازحمايت و توجه خاصي بر خوردار است و ... و در فرهنگ ديگر کودک به روشهاي خشن از شير گرفته مي شود، مادر در تميز کردن کودک دقت نمي کند. حال اگر توجه داشته باشيم که در دنيا هيچ فرهنگي مانند فرهنگ ديگر نيست و به تعداد اقوام و جامعه هاي مختلف فرهنگ هاي متفاوت وجود دارد، متوجه مي شويم که به تعداد فرهنگ ها، روش هاي پرورش اطفال و بالنتيجه شخصيت هاي متفاوت داريم. مسئله مهمي که در رابطه فرهنگ و شخصيت مطرح است اين است که: تاثير فرهنگ در تکوين شخصيت تا چه حد است؟ و شخصيت تا چه اندازه در چگونگي فرهنگ تاثير مي گذارد؟ و بالاخره تاثيرات متقابل فرهنگ و شخصيت چگونه است؟ آيا مي توان يک شخصيت اساسي را که مبين شخصيت هاي افراد يک جامعه است براي هر فرهنگي معين کرد؟ برا ي پاسخ دادن به اين سوال بايد دست به تحقيقي تطبيقي بزنيم.
تحقيقات خانم مارگارت ميد انسان شناس امريکايي در نوع خود جالب توجه است. ميد با مشاهده بحران هاي دوره نوجواني در بين دختران امريکا اين مساله را مطرح مي کند: علل بحران هاي يي که به هنگام نوجواني روي مي دهد چيست؟ آيا اين بحران ها ريشه رواني دارد يا منشا آنها اجتماعي است؟ براي اين منظور دست به مطالعاتي تطبيقي زد. ميد نشان داد که بسياري از مسائل و مشکلات رواني خاص يک فرهنگ هستند و در برخي فرهنگ هاي ديگر يافت نمي شوند. مثلا عقده عديپي که فرويد ذکر مي کند در فرهنگ هايي ديده مي شود که خانواده هسته اي است و ليبيدو کودک به شخص خاصي (مانند پدر) معطوف مي شود اما در فرهنگ هايي مانند قبايل ساموا اين چنين نيست. در اين قبايل طفل تا سنين 6 يا 7 سالگي در خانه مي ماند، خانواده گستره است و حدود 10 يا 12 نفر با هم در يک جا زندگي مي کنند. وجود افراد متعدد به غير از پدر و مادر در کنار طفل مانع از اين مي شود که الزاما پدر يا مادر مظهر قدرت و سانسور اجتماعي باشند و براي کودک تصويري از والدين ظالم ايجاد گردد. در ساموا بين تضاد هاي جنسي و قوانين اخلاقي مانند جامعه هاي غربي تضادي نيست و به همين دليل امراض رواني که نتيجه بحران هاي بلوغ در جامعه امريکا است، درساموا ديده نمي شود. ميد در تحقيق ديگري بوميان سه قبيله از گينه جديد را بررسي گرد و با اين بررسي نشان داد که اختلافات شخصيتي که مغرب زمين بين زن ومرد قائل مي شود فيزيولوژيک نيستند بلکه تحت تاثير تعليم و تربيتي است که زن ومرد از فرهنگ جامعه خود در يافت ميدارند.
خانم راث بنديکت انسان شناس امريکايي مي گويد: فرهنگ همان روانشناسي فرد است که با بعد زمان بر روي پرده سينما منعکس شود يا به بيان ديگر هر نمونه فرهنگي نموداري است از شخصيت مردمي که به آن فرهنگ تعلق دارند.
حال بپردازيم به اينکه فرهنگ و شخصيت چگونه برهم تاثير مي گذارند
انسان نياز ها و غرايزي دارد که بايد ارضا شود. اما رندگي اجتماعي امکان ارضا شدن تمامي اميال و غرايز انسان را فراهم نمي کند و بند هاي اجتماعي و اخلاقي اين اجازه را به افراد نمي دهند که هرگاه و در هر جايي تمايلات خود را ارضا کنند. کاردينر معتقد است از يک طرف احتياجات اوليه انسان از جمله شهوت، بايد ارضاي خود را با نهاد هاي اجتماعي و با موازين و ارزشهاي جامعه تطبيق دهد و از طرف ديگر هر گاه بعضي از اين اميال هرگز تجلي نکنند و يا به صورت مورد قبول جامعه ظاهر نشوند و يا به نحو سمبوليک ارضا نشوند، اين احتياجات وئ سائق ها با ابداع اساطير، افسانه ها، اشعار، موسيقي و خلاصه فرهنگ عامه به تدريج نهادهاي موجود در جامعه را تغيير مي دهند.
کاردينر بيان مي کند چون همه اطفال يک جامعه با نهاد هاي اوليه (مانند سازمان خانواده، شيوه هاي تريبيتي کودکان، نوع تشويق يا تنبيه، آيين هاي مربوط به غذا خوردن، تميز نگه داشتن کودک، کمبود يا وفور غذا، و...) مشابهي روبرو هستند همه آنها مشخصات مشابهي را در شخصيت خود خواهند داشت و آن شالوده شخصيت اساسي جامعه را تشکيل مي دهد. شخصيت اساسي در واقع شخصيت مشترک توده مردم يک جامعه را نشان مي دهد که در شرايط مشابه، دوره طفوليت را گذرانده اند. تغيير شخصيت اساسي در طي زمان بسيار جزئي و کند است. اگر عواملي بعد از دوران کودکي پيدا شود که با شرايط نا مناسب دوران طفوليت متفاوت باشد رفتار و نظر کم کم تغير مي کند ولي اگر چنين نشود عکس العمل هاي کودک به شکل عادت در آمده و ادامه پيدا خواهد کرد و در بزرگي منش و الگوي رفتاري وي را مشخص خواهد کرد. الگوي رفتاري که خود به خود نا خودآگاه است. اين تجربيات و نوع تربيت بالاخره نظام خاصي براي تظاهر خود پيدا مي کند ( نظام هايي چون: اساطير، داستانها، نهاد ها، ايدئولوژي ها و ....).
و اما یک سوال:
آيا مي توان گفت بحراني که جوانان امروزي در کشورهاي صنعتي با آن رو برو هستند حاصل محيط نامناسب دوران جنگ جهاني دوم است؟ آيا مي توان گفت رزم آوران جنگ دوم جهاني همان کودکان محيط رعب، وحشت و گرسنگي جنگ جهاني اول بودند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر