روستاي ماخونيک يکي از هفت روستاي شگفت انگيز جهان ميباشد و به لحاظ شهرت آن به شهر «ليليپوتها» معروف است. اين روستا جذابيت هاي حيرت انگيزي دارد و در فاصله ?? کيلومتري شرقي شهر سربيشه در مسير جاده سربيشه به روستاي دُرُح قرار دارد.
منطقه ماخونيک متشکل از ?? آبادي است که روستاي ماخونيک بزرگترين آنها محسوب ميشود. اين روستا شامل ماخونيک Maxonic، کفاز Kefaz، چاپنسر Japansar، توتک Tutak، سفال بند Sefalband، سولابست Sulabest، لجونگ (سفلي و عليا) lejong، کلاته بلوچ Kelate baluj، دامدامه Damdame و ميش نو Misnow، خارستو Xayestu و جلارو Jelaro است. اهالي اين روستاها از نظر مذهب، معيشت، شيوه زندگي و اوضاع اجتماعي با يکديگر وجه اشتراک زيادي دارند اما غالب اين روستاها اصل و نسب خود را از روستاي ماخونيک ميدانند.
وجه تسميه:
درباره وجه تسميه روستا چندين قول وجود دارد، در برخي اسناد قديمي (حجت) که تاريخ نگارش آنها به ??? سال قبل ميرسد، نام روستا «ماد خنيک» ذکر شدهاست که مرکب از دو جزء «ماد» و «دخنيک» است. ماد در زبان پهلوي و پارسي باستان به ماه تبديل شده که يکي از معاني آن شهر و مملکت است و در مجموع بنام شهر ماخونيک است. گفته ميشود در گذشته عدهاي مأموران دولتي به اين روستا آمده و اهالي به گرمي از آنها استقبال نکردهاند و با آنها برخورد سردي داشتهاند و آنها اين نام را براي روستا انتخاب کردهاند. برخي نيز ميگويند به دليل وجود شکافي در کوه نزديک روستا به آنجا «ماده ماخونيک» گفته ميشده که به مرور زمان به ماخونيک تغيير نام يافته است.
تاريخچه:
درباره اين روستا هيچ سابقه تاريخي مکتوبي وجود ندارد و فقط «کلنل چارلز ادوار دبيت» در کتاب سفرنامه خراسان و سيستان در دوره ناصرالدين شاه به توصيف منطقه ماخونيک پرداخته است. بر طبق شواهد چنين بر ميآيد که ساکنان روستا در ابتدا دامدار و کوچنشين بودهاند و در دورههاي بعد در منطقه ماخونيک و به ويژه در روستاي ماخونيک سکونت گزيدهاند، وجود سنگ نگارهاي در نزديکي قنات ماخونيک که نقشهاي چوپاني و بسيار قديمي بر روي آن نقش بسته نيز گواهي بر قدمت سکونت در ماخونيک است. از آثار تاريخي ماخونيک ميتوان به سنگ سياه (سنگ نگاره) ماخونيک، بناي برج و قلعه، برج گل انجير، منزل سرگردوني، نادر مرده ميتوان اشاره کرد.
مردمشناسي:
مذهب مردم منطقه ماخونيک سني و از نوع حنفي است، که با زبان فارسي و با لهجه? خاص محل تکلم ميکنند. جاذبه? اين روستا اين است که اهالي آن کوتاه قد بوده و به زحمت قدشان از 40/1 متر تجاوز ميکند. البته شايان ذکر است که اين موضوع براي دوران گذشته است و اکنون در اين روستا تقريباً قدها متعادل گشته است.
مردم ماخونيک تا ?? سال پيش، چاي نمينوشيدند، شکار نميکردند و اصلاً گوشت هم نميخوردند و هنوز سيگار نميکشند. مردم ماخونيک اين قبيل کارها را گناه ميدانستند.
ورود تلويزيون به اين روستا به معناي ورود شيطان بود و اهالي تا چند سال پيش به تلويزيون ميگفتند شيطان. آنها هرگز اجازه نميدادند کودکان پاي صفحه تلويزيون بنشينند و جادو شوند.
فرهنگ:
يکي از عمده نشانههاي فرهنگي روستاي ماخونيک مسکن است که در نوع خود جالب و قابل توجه است. بافت مسکوني روستا در دامنه? تپه و خانهها به طور فشرده بههم و در گودي زمين ساخته شدهاند. کف خانه حدود يک متر از سطح زمين پايينتر است و داراي يک درب کوتاه چوبي است. براي رفتن به داخل خانه بايد دولا شده و به زحمت خود را داخل خانه کرد. اغلب يکي دو پله درگاهي را به کف خانه متصل ميکنند. هر خانه داراي فضاهايي همچون کنديک Kandik (مخزن نگهداري گندم و جو)، کرشک Koresk (اجاق گلي براي طبخ غذا)، طاق و طاقچه است. بايد دانست عمده مصالح به کار رفته در مسکن روستا شامل سنگ، چوب و هيزم است.
علاوه بر مسکن به جاذبههاي فرهنگي ديگري همچون مراسم عروسي و نامزدي، مراسم ماه رمضان و عيد فطر و عيد قربان، مراسم باران خواهي و همچنين خوراک و غذاهاي سنتي و پوشاک محلي منطقه ميتوان اشاره کرد.
حرفه و پيشه:
شغل اصلي مردم روستا دامداري است و در کنار آن به کشاورزي نيز مشغول هستند، علاوه بر اين تعدادي از اهالي در معادن سنگ کار ميکنند و تعدادي ديگر نيز قاليبافي ميکنند و اين صنعت از عمده صنايع دستي روستا به شمار ميرود. عمده محصولات کشاورزي منطقه شامل گندم، سير، جو، شلغم، چغندر و زردک است و مردم اين منطقه به ميزان محدودي به کشت گوجه فرنگي، پياز و زعفران نيز ميپردازند. کاشت محصولات باغي در روستا چندان به چشم نميخورد و فقط تعدادي درختان عناب، توت، انجير، انار، سيب، انگور و بادام در کنار جويهاي آب و نزديکي استخر کاشت شده است.
امکانات:
راه روستا در سالهاي اخير ايجاد و آسفالت شدهاست و علاوه بر اين روستا داراي آب شرب، برق، خانه بهداشت، مدرسه ابتدايي، مکتب خانه، حمام و چندين مغازه از جمله خوار و بار فروشي، قصابي، نانوايي، تعميرگاه موتور و جوشکاري هستند. در حال حاضر گردشگران خارجي و داخلي زيادي از اين روستا ديدن ميکنند و اين روستا از روستاهاي هدف گردشگري خراسان جنوبي به شمار ميرود.
(برگرفته از سايت ويکيپديا)
سفری به سرزمین لی لی پوت های ایران
روز پنجشنبه مورخ 7/8/88 بود. از مدتها پيش در فکر سفري بودم که حدود يکسال به تاخير افتاده بود. حال موقع آن رسيده بود که به دنبال حس کنجکاوي خودم بروم، از قبل اطلاعاتي در باره روستا گرفته بودم و مي دانستم که چقدر با بيرجند فاصله دارد و تا خود روستا نيز آسفالت شده و از اين قبيل. با دو تن از دوستان حدود ساعت 10 صبح راهي شديم. در بين راه با مناظرديدني بسياري برخورد کرديم و موفق شديم درخت تاقي که شريعتي در داستان کوير مي ستايد را زيارت کنيم. درختي تو سري خورده، بي رمق و پلاسيده، البته شايد در فصول ديگر اينگونه نباشد. از دشتهاي پهناوري عبورکرديم که به جز چند بوته تکراري خشک شده، چيزي در آن نروييده بود. در نزديکي هاي روستا معادن سنگ گرانيت بسياري وجود داشت، اما اينکه چقدر از اين معادن سهم ساکنان محلي است و يا چقدر از منافعش به جيب ساکنان محلي مي رود و يا چقدر ايجاد شغل کرده را نمي دانستم، شايد اين راه آسفالت را نيز براي همين معادن زده باشند نه ساکنان محلي، کسي چه مي داند. قضاوت را بايد به بعد از ديدن روستا موکول مي کردم.
به روستا که رسيديم هنوز پياده نشده بچه ها دور ما را گرفتند و مثل اينکه موجود عجيبي پيدا کرده باشند هي سرا پاي ما را وارسي مي کردند. در اين لحظه به ذهنم رسيد «وقتي به يک جاي عجيب ميروي خودت هم عجيب ميشوي». با دوربينم به قصد ديدن روستا به راه افتادم و از هر چيز که برايم جالب بود عکس و فيلم مي گرفتم. در همان اول ورودمان به روستا پير زني پيش آمد با اين خيال که از دولت مردانم و دستي برآتش دارم، شروع به ناله و زاري کرد. از تمام حرف هايش کلمه بودجه را فهميدم. وضعيت رقت بار زندگيش را که ديدم شوکه شدم. اطاقي محقر که تمام وسايل زندگيش درآن تلمبارشده بود. در حد توانم به او کمک کردم و بعد براي اينکه از دست درخواستهايش خلاص شوم وعده سر خرمن دادم.
در همان ابتدا چيزي که نظرم را جلب کرد اين بود که تمام پسر بچه هاي روستا کلاه به سر داشتند. وقتي پرسيدم چرا کلاه به سر مي گذاريد يکي گفت: براي اينکه گرد و خاک روي سرمان نرود؛ ديگري گفت: چون سنت پيغمبر است. دراين لحظه به ياد شعر «محتسب مستي به ره ديد و گريبانش گرفت» پروين افتادم. چيز جالبتر اينکه اکثر بچه ها سوره هاي بسياري از قرآن را از بر بودند و حتي يکي از بچه ها که کلاس اول راهنمايي بود 4 جز قرآن را حفظ بود. البته به گفته خودش و به سروده همراهم پيرزاد / دور بودم/ در روستايي/ که تا آسمان خدا فاصله اي چند پايي داشت.
در ادامه از دوستانم جدا شدم و دو کودک همراه و راهنمايم شدند. به قول يکي از آنها که خود را دانا تراز ديگري مي دانست بسياري از اهالي روستا بودند که حافظ قرآن بودند و يک پير زن بود که روزي هفت جز از قرآن را مي خواند. از او خواستم مرا تا در منزل وي ببرد تا با او صحبت کنم. تا درب منزل رفتيم پسرک را فرستادم که خبرش کند متاسفانه پير زن در خواب بود. همراه بچه ها به گشت و گذار در روستا پرداختم. در روستا از همه جالب تر خانه هايش بود. خانه هايي با سقف هايي گنبدي شکل، ساخته شده از سنگ و چوب و گل. خانه هايي به قول صادق، توسري خورده با سقف هايي کوتاه که به زحمت به 5/1 متر مي رسيد. برخي خانه ها کاملا مدور بودند، دقيقا مثل يک بشکه اما در ابعاد بزگ تر، برخي شبيه کلاه هايي بود که کابوي ها به سر مي گذارند، برخي ديگر به هيچ چيز شبيه نبود جز خودشان، برخي ديگر به همه چيز شبيه بود الا خانه. خانه هايي که پنجره هايي به اندازه کف دست داشت. در هايي که هرگز نمي شد به صورت افقي از آنها وارد خانه شد. به گفته يکي از بچه ها دليل اينکه اين همه در ها و پنجره ها و حتي خانه ها را کوچک درست کرده اند، سرماي شديدي است که در زمستان در اين منطقه حاکم است. البته قدري هم به قد و قواره کوتاهشان بر مي گردد. خانه هايي که متناسب با شرايط محيطي و جسماني ساکنان اشکال مختلفي به خود گرفته بود. من اطلاعات چنداني از معماري ندارم، اما مطمئنم که نحوه ساخت و سازشان منحصر به فرد و بسيار جالب است و مي تواند به عنوان يک اثر حتي جهاني ثبت گردد. اما متاسفانه اين خانه ها در حال تخريب بودند.
از مسجد که گذشتيم به جايي رسيديم در روستا به نام «برج» البته خوشان مي گفتند برج و به نظر بلند ترين جاي روستا مي آمد. ساختماني مخروبه از سنگ که در روي تپه اي در وسط روستا بنا شده بود. روي سقف برج ايستادم و به اطراف نگاهي کردم. تقريبا از تمام
روستا مي شد برج را ديد. حتما در گذشته کاراييهايي داشته. من که غرق زيبايي هاي روستا شده بودم دوستانم را گم کردم و از پسر همراهم خواستم که مرا به سمت قنات ببرد. چون از همان اول ورودمان به روستا قرارمان با دوستان بر اين شد که به سمت قنات برويم و در آنجا قدري استراحت کنيم. اما پسرک که حسابي حاليش بود من به او نياز دارم، مثل يه مال خر با من معامله کرد و در قبال مبلغي راضي شد مرا به سمت چشمه ببرد (البته من راضي بودم). قنات حدود پانصد متر خارج از روستا بود. در راه قنات همان اتفاقي که اول روستا برايم افتاد دوباره تکرار شد. اما با دو تفاوت.1) اين يکي در آخر روستا بود.2) اين يکي پير مردي بود و خواسته يا ناخواسته پسرش به يک خربزه محلي مهمانم کرد. نرسيده به قنات اجرت پسرک را دادم و ادامه راه را خودم رفتم. به چشمه که رسيدم نهار را با اتفاقات عجيب و غريبي که اطرافم افتاد خوردم. پس از گرفتن چند عکس با بچه هاي روستا و سين جيمشان درمورد رسم و رسومات روستا آماده برگشت شديم. در راه بازگشت که از روستا مي گذشتيم، بچه هايي را ديديم که براي فروختن جنسي دوان دوان به سمت ما مي آمدند. يکي با خودش فسيل حلزون داشت ديگري سنگي به شکل ... خلاصه هرکسي چيزي آورده بود که بفروشد. در آن لحظه بي اختيار به اين فکر افتادم که دنيا در نظر اين بچه ها چگونه است؟ من چيستم در نظر اين بچه ها؟ در همين افکار بودم که يکي از بچه ها مرا به خودم آورد و از سر راه موتور سوار کنار رفتم. روستاييان و مخصوصا بچه وقتي با ما برخورد مي کردند سر زبانشان اين کلمه بود «منه پول»، که من ترجيح دادم نفهمم چه مي گويند.
هنگامي که داشتيم با بچه ها خداحافظي مي کرديم و رفتنمان مسجل شد، آنقدر به ما آويزان شدند و منه پول را گفتند که مجبور شديم مثل شخصيت داستان کدو غلغله زن دروغ بگوييم تا در برويم. در راه برگشت سوار ماشين که بودم به اين فکر افتادم آيا اين روستا قبل از اينکه با دنياي مدرن تماسي داشته باشد اينگونه مردمان و بچه هاي گدا صفتي بار آورده و داشته؟ آيا قبل از اين زندگي در اينجا جريان نداشته؟ آيا روستا هاي اطراف ماخونيک اينطوري هستند؟ نمي دانم شايد. فقط مي دانم جواب سوالاتي که در حين آمدن در ذهنم بود چيست. مردماني با ذخاير طبيعي فراوان گدا صفت بار آمده بودند. و تصورشان از دولت يا دولتمردان چيز يا کسي است که صدقه مي دهد. وقتي با درخواستهاي مکررشان مواجه مي شوي نوعي تعارض به سراغت مي آيد. در اينطور مواقع مرز بين نياز، تحميق و عادت، گم مي شود و نمي داني چطور برخوردکني و به درخواستهايشان چه پاسخي بدهي و راهي جز سکوتي همراه با شرم و خشم نداري. در افکار خودم غوطه ور بودم که راننده يمان هي رشته افکارم را پاره مي کرد. وي که تازه موفق شده بود 4 تن از اعضاي خانواده اش را در يک صانحه رانندگي از قيد حيات برهاند و هنوز آثار اين حادثه بر چهره اش نمايان بود، هنوز توبه نکرده بود. آخر سر مجبورم کرد ياد آوري کنم که تو بايد از اتفاقي که برايت افتاده درس بگيري و ..... اصلا انگار فرهنگ رانندگي در بيرجند درست بشو نيست. سرم را به شيشه ماشين چسبانده بودم و ذهنم مشغول بود که باران مرا با خود به روياهايم برد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر