امروز برای انجام کارهای پایان نامه ام، گذرم به دوایر مختلف دانشگاه افتاد که همچون گذر بر پا به مرگی نزار بود. البته این که می خواهم برایتان بازگو کنم، یکی از هزار است. آخر آنقدر وضع خراب است که وقت اعتراض کردن به همه ی امور را نداری، وقتی طاقتت تاب می شود صدایت درمی آید اعتراض میکنی.
اول از دانشکده ی خودمان شروع کنم، دانشکده ی تازه تاسیس شده ی روانشناسی، بعد سراغ دانشکده ادبیات هم خواهم رفت.
از درب دانشکده ی روانشناسی که وارد می شوی، دست راست، درست روبروی دستشویی (ببخشید)، اطاقی است که سردرش نوشته شده، «انتشارات». در فرهنگ لغات، انتشارات از ریشه ی نشر است که به معنای پراکندن، پخش کردن و... می باشد. در محیط دانشگاهی، انتشارات به معنای مکانی است که دانشجویان می توانند درآن مکان کپی یا پرینت بگیرند. لذا وقتی در سردر اطاقی در دانشگاه می نویسند «انتشارات»، یعنی جایی است که به نشر آثار احتمالا علمی و یا غیر علمی دانشجویان و غیره می پردازد. اما افسوس و صد افسوس که از انتشاراتی دانشکده ی ما چیزی جز سکوت منتشر نمی شود. البته شاید اشتباهی رخ داده باشد، وگرنه، نه انتشاراتی جایش جلوی دستشویی است و نه سکوت از آن منتشر می شود (ناگفته نماند، نشر سکوت هم خودش کار بزرگی است که از هر کسی بر نمی آید). البته بهتر بود چیز دیگری سردر اطاق کذایی می نوشتند. مثلاً انکسارات، اختراعات، ابداعات، اکتشافات، افتضاحات یا اصلاً انتظامات. من چه می دانم، هرچه غیر از انتشارات. اصلاً چرا چیزی بنویسند؟؟؟ کلاً تابلو را بردارند و خیال همه را راحت کنند. کسی هم مثل من فکر نمی کند آنجا انتشاراتی باشد و بعد بخواهد ایراد بگیرد که چرا دائم التعطیل است.
از اون قسمت ساختمون که بیایم بیرون، از پله ها که بالا بریم، این دفعه سمت چپ، درست دم پله ها اولین اطاق، بازم یه اطاقه که سردرش نوشته «مرکز کامپیوتر»، البته دقیقاً یادم نیست که الان تابلویی داشته باشه یا نه، ولی قبلنا داشت. مرکز کامپیوتر هم متشکل شده از چند تا کامپیوتر و یه پرینتر. خوب حالا که چی؟ از حدود 8 کامپیوتری که اونجا موجوده، تقریباً 4 دستگاهش کار نمی کنه، با دو دستگاهشم نمی شه به اینترنت وصل شد. اون دوتای دیگم معمولاً تصرف شدن. البته می دونم ها، هنوز سال تحصیلی شروع نشده؟!، با همون دوتا هم میشه کار برو بچ رو راه انداخت، وقت که مهم نیس آقا جون، من منتظر میشم تا اون تموم کنه، اون منتظر میشه تا من تموم کنم، خلاصه با هم می سازیم. اما یه چیز رو دیگه نمیشه تحمل کرد. وقتی پرینتر خراب میشه. وای خدایا باید اینهمه راه رو بری تا نزدیک سلف، تا یه برگ پرینت بگیری. تازه توی این روزام باید یه ساعت توی صف بمونی. نمی شد سلف نزدیک دانشکده بود، یا اقلا دانشکده نزدیکه سلف بود؟ یا حتی سلف توی دانشکده بود؟!! اصلا ًچرا پرینتر گذاشتن توی مرکز کامپیوتر؟ اون وقتایی که پرینتر نبود بهتر بود. حداقل می تونستی واسه خودت برنامه ریزی کنی. از قبل پرینت می گرفتی و بعد میرفتی دانشکده.
از همون راهی که اومده بودم برگشتم. از پله ها پایین اومدم و از در دانشکده بیرون زدم. رفتم طرف سلف. کلی آینده ساز (دانشجو) رو دیدم که خیلی مودب و موقر توی صف پرینت واساده بودن. صف حدود ده متری می شد. کمی صبر کردم دیدم نمی صرفه. خودم رفتم داخل و با اجازه صاحب مغازه شروع کردم به پرینت گرفتن. دیدم سرش خیلی شلوغه، تازه می تونستم برم از دانشکده ادبیات کپی بزنم، مجانیم میشد. با این فکرا راهی دانشکده ی ادبیات شدم. آخه اونجام واحدی داره به اسم «انتشارات»؟؟؟!!!.
از در دانشکده ی ادبیات که وارد شدم، به سمت چپ پیچیدم. اون وسطا یه اطاقی بود که سردرش زده بود «انتشارات». وارد اطاق شدم. اطاق خلوت خلوت بود. مثل اینکه گنجی رو کشف کرده باشم که هیچکی ازش خبر نداره، یواشکی نزدیک تر رفتم. با افتخار پایان نامم رو دادم دست طرف که برام کپی بگیره. طرفم بعد از کمی غرولند که دیر اومدی و .... کاغذا رو ریخت حلق دستگاه. یارو (فکر بد نکنید منظورم همان دستگاه کذایی است) که چندتایی رو تو دل خودش کشید، از فرط بار علمی پایان نامه (جدی نگیرید)، یهو رو دل کرد. سرتون رو درد نیارم از چهار تا دستگاهی که توی انتشاراتی بود، هیچ کدومش کار نمی کرد؟؟؟؟!!!!!!! وای خدای من، مخم داشت سوت می کشید. با توپی پر، رفتم پیش رئیس دانشکده. رئیس نبود. به همین سادگی. ای کاش می بود تا کمی از خجالتش در میومدم. رفتم به اطاق معاونش که کمی نوازشش کنم. گفتم چرا دستگاه خوب نمی خرین بزارین توی انتشارات که دانشجو واسه 100 برگ کپی یک ساعت و نیم معطل نشه؟ گفت: «بودجه نداریم». گفتم چطور دانشگاه زابل بودجه داره شما ندارین؟ گفت: «هر دانشگاهی بودجه خاص خودشو داره» و خلاصه از این حرفا. گفتم چرا دستگاه ها رو سرویس نمی کنن؟ کمی من و من کرد و یه چیزایی گفت که یادم نیس. گفتم چرا توی ساختمان مرکزی دو دستگاه چاپگر دیجیتال گذاشتید که نهایتاً روزی 100 برگ باهاشون کپی می گیرن و بعد توی انتشاراتی، چاپگر آنالوگ 10 سال پیش رو گذاشتید؟ خداییش این دفعه مردونگی به خرج داد و چیزی نگفت. دمش گرم.
خلاصه کمی که گرد و خاک کردم، از اطاق معاون زدم بیرون. با دستایی خالی و ذهنی پر، که چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا که اینا رو گفتم بزار یه چیزای دیگه هم بگم. به گفته ی منبعی موثق (ه. ج)، روز یک شنبه ی همین هفته، کارمندان دانشکده ی ادبیات، در ساعات اداری، برای تبریک عید فطر گذشته، به خدمت ریاست دانشکده رفته و بعد از زیارت رئیس، در گروه هایی چند نفری در اطاق هایشان به خوش و بش کردن و بحث پیرامون هر آنچه غیر از آن کاری که برایش استخدام شده اند، پرداخته اند. خوب شد معنی کار مضاعف هم فهمیدیم. کار مضاعف یعنی اینکه سر کار بروی، ولی علاوه بر کارَت در اداره، کارهای دیگری هم بکنی. هرکسی هم کارهای بیشتری درکنار کارش در اداره انجام بده، مضاعف تر کار می کنه. مثلاً کسی که معاونه، بوفه داره، انتشاراتی داره، خرید وفروش زمین می کنه، و..... از همه مضاعف تر کار می کنه.
سخن رو به شعری از فردوسی ختم می کنم و برای همه آرزوی نظم و تعهد دارم.
اول از دانشکده ی خودمان شروع کنم، دانشکده ی تازه تاسیس شده ی روانشناسی، بعد سراغ دانشکده ادبیات هم خواهم رفت.
از درب دانشکده ی روانشناسی که وارد می شوی، دست راست، درست روبروی دستشویی (ببخشید)، اطاقی است که سردرش نوشته شده، «انتشارات». در فرهنگ لغات، انتشارات از ریشه ی نشر است که به معنای پراکندن، پخش کردن و... می باشد. در محیط دانشگاهی، انتشارات به معنای مکانی است که دانشجویان می توانند درآن مکان کپی یا پرینت بگیرند. لذا وقتی در سردر اطاقی در دانشگاه می نویسند «انتشارات»، یعنی جایی است که به نشر آثار احتمالا علمی و یا غیر علمی دانشجویان و غیره می پردازد. اما افسوس و صد افسوس که از انتشاراتی دانشکده ی ما چیزی جز سکوت منتشر نمی شود. البته شاید اشتباهی رخ داده باشد، وگرنه، نه انتشاراتی جایش جلوی دستشویی است و نه سکوت از آن منتشر می شود (ناگفته نماند، نشر سکوت هم خودش کار بزرگی است که از هر کسی بر نمی آید). البته بهتر بود چیز دیگری سردر اطاق کذایی می نوشتند. مثلاً انکسارات، اختراعات، ابداعات، اکتشافات، افتضاحات یا اصلاً انتظامات. من چه می دانم، هرچه غیر از انتشارات. اصلاً چرا چیزی بنویسند؟؟؟ کلاً تابلو را بردارند و خیال همه را راحت کنند. کسی هم مثل من فکر نمی کند آنجا انتشاراتی باشد و بعد بخواهد ایراد بگیرد که چرا دائم التعطیل است.
از اون قسمت ساختمون که بیایم بیرون، از پله ها که بالا بریم، این دفعه سمت چپ، درست دم پله ها اولین اطاق، بازم یه اطاقه که سردرش نوشته «مرکز کامپیوتر»، البته دقیقاً یادم نیست که الان تابلویی داشته باشه یا نه، ولی قبلنا داشت. مرکز کامپیوتر هم متشکل شده از چند تا کامپیوتر و یه پرینتر. خوب حالا که چی؟ از حدود 8 کامپیوتری که اونجا موجوده، تقریباً 4 دستگاهش کار نمی کنه، با دو دستگاهشم نمی شه به اینترنت وصل شد. اون دوتای دیگم معمولاً تصرف شدن. البته می دونم ها، هنوز سال تحصیلی شروع نشده؟!، با همون دوتا هم میشه کار برو بچ رو راه انداخت، وقت که مهم نیس آقا جون، من منتظر میشم تا اون تموم کنه، اون منتظر میشه تا من تموم کنم، خلاصه با هم می سازیم. اما یه چیز رو دیگه نمیشه تحمل کرد. وقتی پرینتر خراب میشه. وای خدایا باید اینهمه راه رو بری تا نزدیک سلف، تا یه برگ پرینت بگیری. تازه توی این روزام باید یه ساعت توی صف بمونی. نمی شد سلف نزدیک دانشکده بود، یا اقلا دانشکده نزدیکه سلف بود؟ یا حتی سلف توی دانشکده بود؟!! اصلا ًچرا پرینتر گذاشتن توی مرکز کامپیوتر؟ اون وقتایی که پرینتر نبود بهتر بود. حداقل می تونستی واسه خودت برنامه ریزی کنی. از قبل پرینت می گرفتی و بعد میرفتی دانشکده.
از همون راهی که اومده بودم برگشتم. از پله ها پایین اومدم و از در دانشکده بیرون زدم. رفتم طرف سلف. کلی آینده ساز (دانشجو) رو دیدم که خیلی مودب و موقر توی صف پرینت واساده بودن. صف حدود ده متری می شد. کمی صبر کردم دیدم نمی صرفه. خودم رفتم داخل و با اجازه صاحب مغازه شروع کردم به پرینت گرفتن. دیدم سرش خیلی شلوغه، تازه می تونستم برم از دانشکده ادبیات کپی بزنم، مجانیم میشد. با این فکرا راهی دانشکده ی ادبیات شدم. آخه اونجام واحدی داره به اسم «انتشارات»؟؟؟!!!.
از در دانشکده ی ادبیات که وارد شدم، به سمت چپ پیچیدم. اون وسطا یه اطاقی بود که سردرش زده بود «انتشارات». وارد اطاق شدم. اطاق خلوت خلوت بود. مثل اینکه گنجی رو کشف کرده باشم که هیچکی ازش خبر نداره، یواشکی نزدیک تر رفتم. با افتخار پایان نامم رو دادم دست طرف که برام کپی بگیره. طرفم بعد از کمی غرولند که دیر اومدی و .... کاغذا رو ریخت حلق دستگاه. یارو (فکر بد نکنید منظورم همان دستگاه کذایی است) که چندتایی رو تو دل خودش کشید، از فرط بار علمی پایان نامه (جدی نگیرید)، یهو رو دل کرد. سرتون رو درد نیارم از چهار تا دستگاهی که توی انتشاراتی بود، هیچ کدومش کار نمی کرد؟؟؟؟!!!!!!! وای خدای من، مخم داشت سوت می کشید. با توپی پر، رفتم پیش رئیس دانشکده. رئیس نبود. به همین سادگی. ای کاش می بود تا کمی از خجالتش در میومدم. رفتم به اطاق معاونش که کمی نوازشش کنم. گفتم چرا دستگاه خوب نمی خرین بزارین توی انتشارات که دانشجو واسه 100 برگ کپی یک ساعت و نیم معطل نشه؟ گفت: «بودجه نداریم». گفتم چطور دانشگاه زابل بودجه داره شما ندارین؟ گفت: «هر دانشگاهی بودجه خاص خودشو داره» و خلاصه از این حرفا. گفتم چرا دستگاه ها رو سرویس نمی کنن؟ کمی من و من کرد و یه چیزایی گفت که یادم نیس. گفتم چرا توی ساختمان مرکزی دو دستگاه چاپگر دیجیتال گذاشتید که نهایتاً روزی 100 برگ باهاشون کپی می گیرن و بعد توی انتشاراتی، چاپگر آنالوگ 10 سال پیش رو گذاشتید؟ خداییش این دفعه مردونگی به خرج داد و چیزی نگفت. دمش گرم.
خلاصه کمی که گرد و خاک کردم، از اطاق معاون زدم بیرون. با دستایی خالی و ذهنی پر، که چرااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حالا که اینا رو گفتم بزار یه چیزای دیگه هم بگم. به گفته ی منبعی موثق (ه. ج)، روز یک شنبه ی همین هفته، کارمندان دانشکده ی ادبیات، در ساعات اداری، برای تبریک عید فطر گذشته، به خدمت ریاست دانشکده رفته و بعد از زیارت رئیس، در گروه هایی چند نفری در اطاق هایشان به خوش و بش کردن و بحث پیرامون هر آنچه غیر از آن کاری که برایش استخدام شده اند، پرداخته اند. خوب شد معنی کار مضاعف هم فهمیدیم. کار مضاعف یعنی اینکه سر کار بروی، ولی علاوه بر کارَت در اداره، کارهای دیگری هم بکنی. هرکسی هم کارهای بیشتری درکنار کارش در اداره انجام بده، مضاعف تر کار می کنه. مثلاً کسی که معاونه، بوفه داره، انتشاراتی داره، خرید وفروش زمین می کنه، و..... از همه مضاعف تر کار می کنه.
سخن رو به شعری از فردوسی ختم می کنم و برای همه آرزوی نظم و تعهد دارم.
ز ایران وز ترک وز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بکوشند و کوشش به دشمن دهند
نه جشن و نه رامش نه گوهر نه نام
به کوشش ز هر گونه سازند دام
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بریزند خون از پی خواسته
شود روزگار بد آراسته
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
ز پیشی و بیشی ندارند هوش
خورش نان کشکین و پشمینه پوش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر