۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

روز آخر

موقع رفتن بغض عجیبی داشت چشمانش قرمز شده بود. خداحافظی که کرد یه حالت غریبی داشت. چند لحظه ای نگذشته بود که برگشت، درب اطاقم را باز کرد، با چشمایی خیس دستش را به نشانه ی خداحافظی دوباره بلند کرد. انگار دلش نمی خواست خداحافظی کند. دستم را روی شانه هاش گذاشتم و دلداریش دادم. موقع رفتن با لحنی ملتمسانه در حالی که گریه میکرد شماره ی موبایلم را می خواست که یادگاری از من داشته باشد. خودم تعجب کرده بودم، پسری که همیشه مورد قهرم بود، به من دل بسته بود. کسی که بار ها به عناوین مختلف تنبیه شده بود و هیچ وقت ندیده بودم اشک بریزد، شر شر اشک می ریخت. تحت تاثیر این احساسش قرار گرفتم و کلی به فکر رفتم. توی این همه مدت چطور متوجه این احساسات نشده بودم. خودم را به این خاطر سرزنش می کردم.
امسال هم تمام شد با تمام خوشی ها و گاهی هم سختی هایش. از روز اول که بچه ها شبانه به من پاتک می زدند تا روز آخر که شبانه برای هم نقشه می کشیدن تا آخر سالی تصویه حساب کنند. از فهم و درکی که توی بچه های ساده و پاک اینجا دیدم، تا بچه هایی که توی نوجوانی بزرگ شده بودند و مسئولیت های زندگی را به دوش می کشیدند، بزگ مردانی که فقط سنشان کم بود. همگی رفتند تا بعد ها برای دیگران تعریفشان کنم. باشد که درسی بگیرم برای بهتر شدن. بدانم که گاهی وقت ها شاید شیطنت بچه ها دست نیازی است برای دست نوازشی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر